کرای چیزی یا کاری را کردن کنایه از به زحمتش ارزیدن، ارزش آن را داشتن، برای مثال اگرچه گوهر نظمم کرای آن نکند / که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه (ابن یمین - ۵۱۳)
کرای چیزی یا کاری را کردن کنایه از به زحمتش ارزیدن، ارزش آن را داشتن، برای مِثال اگرچه گوهر نظمم کرای آن نکند / که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه (ابن یمین - ۵۱۳)
به مزد گرفتن. کرا کردن، ارزیدن. قابلیت داشتن. سزاوار بودن. (از یادداشت مؤلف). لایق مراتب چیزی بودن. (آنندراج). ارزیدن: بیهوده چند محنت عالم توان کشید عالم کرای این همه محنت نمی کند. میرزا صادق (از آنندراج). رجوع به کرا کردن و کرایه شود
به مزد گرفتن. کرا کردن، ارزیدن. قابلیت داشتن. سزاوار بودن. (از یادداشت مؤلف). لایق مراتب چیزی بودن. (آنندراج). ارزیدن: بیهوده چند محنت عالم توان کشید عالم کرای این همه محنت نمی کند. میرزا صادق (از آنندراج). رجوع به کرا کردن و کرایه شود
قصد کردن. آهنگ کردن. عزم کردن. اراده کردن. بر سر آن شدن. تصمیم گرفتن. مصمم شدن: رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه. بوالمثل. مکن ای برادر به بیداد رای که بیداد را نیست با داد پای. فردوسی. خردمند کسری چنین کرد رای کزآن مرز لختی بجنبد ز جای. فردوسی. کنون تو چه جویی درین کوهسار چرا کرده ای رای این کارزار. فردوسی. شنیدم که چون ما ز پرده سرای بسیجیدن راه کردیم رای سپهدار بگزید نستود را جهانجوی بی تار و بی پود را. فردوسی. آن مهتری که بخت بدرگاه او بود چون رای او کنی و بدرگاه او روی... فرخی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل بشمشیر گران کار گران. منوچهری. بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده ست رای تاختن و قصد کارزار. منوچهری. از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی ملک مشرق بیمست که رای تو کند. منوچهری. شهنشه کرد با دل رای نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). بونصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته است (خواجه احمد حسن) که خداوند (مسعود) رای شکار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و کردند هر گونه رای. اسدی. کنون گر بباده دلت کرد رای ازایدر بدین باغ خرم گرای. اسدی. نکند باز رای صید ملخ نکند شیر عزم زخم شکار. ؟ (از کلیله و دمنه). خیز و رای صبوح دولت کن بین که خصمانت را خمار گرفت. انوری. هرکه جز بندگیت رای کند سر خود را سبیل پای کند. نظامی. چو آمد ز ما آنچه کردیم رای تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای. نظامی. چو دانست کوهست خلوتگرای پیاده به خلوتگهش کرد رای. نظامی. سکندر ز چین رای خرخیز کرد در خواب را تنگ دهلیز کرد. نظامی. آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی برپای کرد. مولوی. هرشب اندیشۀ دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر. سعدی. - رای کردن سوی (زی) جایی، آهنگ کردن بدانسوی: بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای. فردوسی. چو دیدی بگویش کزین سو گرای ز نزدیک ما کن سوی خانه رای. فردوسی. سوی کشور هندوان کرد رای. فردوسی. گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس روز آن آمد که تایب رای زی صحرا کند. منوچهری. گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان ور رای کند شاه سوی شهر نشابور. امیر معزی. سوی کشور خویشتن کرد رای که رسم نیا را بیارد بجای. نظامی. رها کرد خاقان چین را بجای دگرباره سوی سفر کرد رای. نظامی
قصد کردن. آهنگ کردن. عزم کردن. اراده کردن. بر سر آن شدن. تصمیم گرفتن. مصمم شدن: رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه. بوالمثل. مکن ای برادر به بیداد رای که بیداد را نیست با داد پای. فردوسی. خردمند کسری چنین کرد رای کزآن مرز لختی بجنبد ز جای. فردوسی. کنون تو چه جویی درین کوهسار چرا کرده ای رای این کارزار. فردوسی. شنیدم که چون ما ز پرده سرای بسیجیدن راه کردیم رای سپهدار بگزید نستود را جهانجوی بی تار و بی پود را. فردوسی. آن مهتری که بخت بدرگاه او بود چون رای او کنی و بدرگاه او روی... فرخی. هر جایگه که رای کند دولتش رفیق هر جایگه که روی کند بخت رهنمای. فرخی. رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل بشمشیر گران کار گران. منوچهری. بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده ست رای تاختن و قصد کارزار. منوچهری. از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی ملک مشرق بیمست که رای تو کند. منوچهری. شهنشه کرد با دل رای نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین). بونصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته است (خواجه احمد حسن) که خداوند (مسعود) رای شکار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و کردند هر گونه رای. اسدی. کنون گر بباده دلت کرد رای ازایدر بدین باغ خرم گرای. اسدی. نکند باز رای صید ملخ نکند شیر عزم زخم شکار. ؟ (از کلیله و دمنه). خیز و رای صبوح دولت کن بین که خصمانْت را خمار گرفت. انوری. هرکه جز بندگیت رای کند سر خود را سبیل پای کند. نظامی. چو آمد ز ما آنچه کردیم رای تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای. نظامی. چو دانست کوهست خلوتگرای پیاده به خلوتگهش کرد رای. نظامی. سکندر ز چین رای خرخیز کرد در خواب را تنگ دهلیز کرد. نظامی. آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی برپای کرد. مولوی. هرشب اندیشۀ دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر. سعدی. - رای کردن سوی (زی) جایی، آهنگ کردن بدانسوی: بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای. فردوسی. چو دیدی بگویش کزین سو گرای ز نزدیک ما کن سوی خانه رای. فردوسی. سوی کشور هندوان کرد رای. فردوسی. گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس روز آن آمد که تایب رای زی صحرا کند. منوچهری. گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان ور رای کند شاه سوی شهر نشابور. امیر معزی. سوی کشور خویشتن کرد رای که رسم نیا را بیارد بجای. نظامی. رها کرد خاقان چین را بجای دگرباره سوی سفر کرد رای. نظامی
ارزیدن. بچیزی بودن. سود داشتن. ارزش داشتن. (یادداشت مؤلف). کرا کردن: گو بیاییدو ببینید این شریف ایام را تا شما را شاعری کردن کند هرگز کری. منوچهری. یکی برای تماشا به خشک رود برآی کری کند که برآیی به خشک رود کری. ابوالفرج رونی. چند گویی ز چرخ و مکر و فنش به خدا گر کری کند سخنش. سنائی. زار مانده ست مرده ری دنیا نکند جست را کری دنیا. سنائی. غمت به گرد دل من همی چه می گردد کری هم کندش گرد این محقر گشت. کمال الدین اسماعیل. مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کری می کند تماشایی. حافظ. رجوع به کرایه، کراء و کرا کردن شود
ارزیدن. بچیزی بودن. سود داشتن. ارزش داشتن. (یادداشت مؤلف). کرا کردن: گو بیاییدو ببینید این شریف ایام را تا شما را شاعری کردن کند هرگز کری. منوچهری. یکی برای تماشا به خشک رود برآی کری کند که برآیی به خشک رود کری. ابوالفرج رونی. چند گویی ز چرخ و مکر و فنش به خدا گر کری کند سخنش. سنائی. زار مانده ست مرده ری دنیا نکند جست را کری دنیا. سنائی. غمت به گرد دل من همی چه می گردد کری هم کندش گرد این محقر گشت. کمال الدین اسماعیل. مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کری می کند تماشایی. حافظ. رجوع به کرایه، کراء و کرا کردن شود
کرایه کردن. (یادداشت مؤلف)، ارزش داشتن. نفع داشتن. سود داشتن. سودمند بودن. ارزیدن. سزاوار بودن. لایق بودن. (یادداشت مؤلف) : اگر بفرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. گفت: کرا نکند خود سزای خود بیند. (تاریخ بیهقی). بوسهل را طاقت برسید و گفت خداوند راکرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن. (تاریخ بیهقی). باکالنجار و دیگران پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمانبردار و راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). از حق تعالی بدو (ابراهیم خلیل) عتاب آمد که کسی را که من هفتاد سال بپروردم ترا کرا نکند که گرده ای فرا وی دهی. (کشف المحجوب). بیش از این ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش کردمی ظاهر ز غیبت گر مرا کردی کرا. ناصرخسرو. پیش از من و تو بیازمودند بسی دنیا نکند کرای آزار کسی. خیام. گر هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش هم رایت رایستی هم خانه خانستی. سنایی. پیر گفت هرچه دون حق کرا سخن نکند. (اسرار التوحید ص 182). اما جواب چنین سخن اگرچه کرا نکند که دروغ و بهتان این حوالت همه عقلا و فضلا را معلوم است اما... (کتاب النقض ص 564). نه از بزرگی تو زآنکه در معایب تو چه جای هجو که اندیشه هم کرا نکند. انوری. ز بهر چندین عنا کرا نکند که می نیرزد این مرده خود بدین شیون. جمال الدین عبدالرزاق. خدای داند اگرآن بها به نیم سخن کرا کند دگر آن خود هزار دینارست. خاقانی. اکنون بیا تا ببینم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرا میکند که چندین دست افزار در آن ببازی. (کتاب المعارف). باری عروسی بگزین که کرا کند جفای او شنودن. (کتاب المعارف). اگرچه گوهر نظمم کرای آن نکند که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه. ابن یمین. کرای آن کند الحق که چون ابن یمین سازم یکایک را وطن در دل نه تنها دل که در جان هم. ابن یمین. به مراثی و هجا نیز کرا می نکند بر دل افشاندن از فکرت باریک قبس. ابن یمین. مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کرا می کند تماشائی. حافظ. و رجوع به کری کردن وکرایه کردن شود
کرایه کردن. (یادداشت مؤلف)، ارزش داشتن. نفع داشتن. سود داشتن. سودمند بودن. ارزیدن. سزاوار بودن. لایق بودن. (یادداشت مؤلف) : اگر بفرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. گفت: کرا نکند خود سزای خود بیند. (تاریخ بیهقی). بوسهل را طاقت برسید و گفت خداوند راکرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن. (تاریخ بیهقی). باکالنجار و دیگران پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمانبردار و راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). از حق تعالی بدو (ابراهیم خلیل) عتاب آمد که کسی را که من هفتاد سال بپروردم ترا کرا نکند که گرده ای فرا وی دهی. (کشف المحجوب). بیش از این ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش کردمی ظاهر ز غیبت گر مرا کردی کرا. ناصرخسرو. پیش از من و تو بیازمودند بسی دنیا نکند کرای آزار کسی. خیام. گر هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش هم رایت رایستی هم خانه خانستی. سنایی. پیر گفت هرچه دون حق کرا سخن نکند. (اسرار التوحید ص 182). اما جواب چنین سخن اگرچه کرا نکند که دروغ و بهتان این حوالت همه عقلا و فضلا را معلوم است اما... (کتاب النقض ص 564). نه از بزرگی تو زآنکه در معایب تو چه جای هجو که اندیشه هم کرا نکند. انوری. ز بهر چندین عنا کرا نکند که می نیرزد این مرده خود بدین شیون. جمال الدین عبدالرزاق. خدای داند اگرآن بها به نیم سخن کرا کند دگر آن خود هزار دینارست. خاقانی. اکنون بیا تا ببینم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرا میکند که چندین دست افزار در آن ببازی. (کتاب المعارف). باری عروسی بگزین که کرا کند جفای او شنودن. (کتاب المعارف). اگرچه گوهر نظمم کرای آن نکند که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه. ابن یمین. کرای آن کند الحق که چون ابن یمین سازم یکایک را وطن در دل نه تنها دل که در جان هم. ابن یمین. به مراثی و هجا نیز کرا می نکند بر دل افشاندن از فکرت باریک قبس. ابن یمین. مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کرا می کند تماشائی. حافظ. و رجوع به کری کردن وکرایه کردن شود
بپایان بردن. به آخر رسانیدن. (یادداشت مؤلف) : تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان ودشمنان به کوری روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). - از راه راست کران کردن، منحرف شدن. از راه بیکسو شدن: به استواری جای و به پایداری کوه فریفته شد و از راه راست کرد کران. فرخی
بپایان بردن. به آخر رسانیدن. (یادداشت مؤلف) : تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان ودشمنان به کوری روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). - از راه راست کران کردن، منحرف شدن. از راه بیکسو شدن: به استواری جای و به پایداری کوه فریفته شد و از راه راست کرد کران. فرخی